اگر در خارج از کشور هستید و میخواهید بدون محدودیت در کنار زبانآموزان و اساتید حرفهای زبان نگار باشید، کافیست از طریق تلگرام رسمی موسسه با ما در ارتباط شوید. تیم پشتیبانی ما آماده است تا هم برای زبانآموزان بهترین دورهها را معرفی کند و هم شرایط همکاری و پشتیبانی ویژه برای اساتید بینالمللی فراهم سازد.
🌐 به جامعهی جهانی زبانآموزان و اساتید زبان نگار بپیوندید.🤝
📱 شماره تلگرام: 09903283602
این داستان انگلیسی با موضوع جشن تولد (La Fête d’Anniversaire) طراحی شده تا زبانآموزان بتوانند در یک فضای کاملاً دوستانه و واقعی، مهارتهای زیر را تقویت کنند:
مکالمههای روزمره بین دوستان 👭
توصیف احساسات (happy, excited, surprised, grateful…) 😊
استفاده از صفتهای ساده و پرکاربرد (fun, delicious, beautiful, cozy…)
صحبت درباره خوراکیها، هدایا و فضای جشن 🍰🎁
افزایش اعتمادبهنفس در کلاس زبان انگلیسی و موقعیتهای واقعی
It was a warm Friday afternoon, and the soft sunlight was coming through the windows of Sarah’s small apartment. Colorful balloons were floating near the ceiling, and a long table in the living room was covered with snacks, drinks, and a big chocolate cake. Sarah stood in the middle of the room, looking around with a nervous but excited smile.
Today was her birthday.
Sarah loved birthdays, not just because of the gifts, but because of the people. She believed birthdays were about sharing happiness, laughter, and special moments with friends. This year, she decided to have a simple but cozy birthday party at home.
Her phone buzzed.
Emma: “We’re almost there! Are you ready?”
Sarah laughed and typed back, “Yes! I’m so excited!”
A few minutes later, the doorbell rang. Sarah took a deep breath and opened the door. Emma and Lily were standing there with big smiles on their faces.
“Happy Birthday!” they shouted together.
Emma hugged Sarah tightly. “You look so happy!”
“I am,” Sarah replied. “I’m really happy you’re here.”
Lily handed her a small gift wrapped in blue paper. “This is for you. I hope you like it.”
Sarah smiled warmly. “Thank you! That’s so sweet.”
Soon, more friends arrived: Alex, Nina, and Mark. The apartment slowly filled with laughter, friendly conversations, and cheerful energy. Everyone was talking, smiling, and feeling relaxed.
“This place looks amazing,” Nina said. “The decorations are beautiful.”
“Thank you,” Sarah replied. “I wanted it to feel warm and friendly.”
They all gathered around the table. There were cupcakes, cookies, chips, fresh fruit, and colorful drinks.
“The cake looks delicious!” Mark said.
“It smells wonderful,” Alex added.
Sarah carefully cut the cake and gave everyone a slice. As they ate, the friends talked about their week, funny memories, and future plans.
“I love parties like this,” Emma said. “They’re simple, but full of joy.”
“Yes,” Lily agreed. “It feels very cozy and comfortable.”
After the cake, Emma suddenly stood up. “Okay everyone, I have an idea. Let’s share one nice feeling or memory about Sarah.”
Sarah’s eyes widened. “Oh no,” she said, laughing. “I’m nervous now.”
Emma smiled. “Don’t be. This is a happy moment.”
Alex went first. “Sarah, you are a kind and caring friend. You always listen, and that makes me feel understood.”
Nina spoke next. “You’re positive and supportive. When I feel sad, you make me feel better.”
Mark smiled shyly. “You’re honest and funny. I always enjoy talking to you.”
Lily held Sarah’s hand. “You make people feel welcome. Your home feels warm, just like you.”
Sarah felt emotional. Her eyes filled with tears, but she was smiling.
“Thank you,” she said softly. “I feel so grateful. Today is really special because of all of you.”
The room became quiet for a moment, then Emma clapped her hands. “Group hug!”
Everyone laughed and hugged together.
Later, they played simple games, took photos, and listened to music. The atmosphere was joyful and relaxed. Sarah looked around and felt proud and thankful.
As the evening ended, the friends helped clean up. At the door, they hugged Sarah one by one.
“This was a great birthday,” Emma said.
“Yes,” Sarah replied. “It’s a birthday I will always remember.”
She closed the door, leaned against it, and smiled. Her heart felt full. It wasn’t a big or expensive party, but it was perfect.
Because happiness, she thought, is sharing moments with people you love.
بعدازظهر گرم روز جمعه بود و نور ملایم خورشید از پنجرههای آپارتمان کوچک سارا به داخل میتابید. بادکنکهای رنگارنگ نزدیک سقف شناور بودند و یک میز بلند در اتاق نشیمن پر از خوراکیها، نوشیدنیها و یک کیک شکلاتی بزرگ بود. سارا وسط اتاق ایستاده بود و با لبخندی هیجانزده اما کمی مضطرب به اطراف نگاه میکرد.
امروز، تولد او بود.
سارا تولدها را دوست داشت؛ نه فقط بهخاطر هدیهها، بلکه بهخاطر آدمها. او باور داشت تولد یعنی به اشتراک گذاشتن شادی، خنده و لحظههای خاص با دوستان. امسال تصمیم گرفته بود یک جشن تولد ساده اما صمیمی در خانه برگزار کند.
گوشیاش لرزید.
اما پیام داد: «تقریباً رسیدیم! آمادهای؟»
سارا خندید و جواب داد: «بله! خیلی هیجانزدهام!»
چند دقیقه بعد، زنگ در به صدا درآمد. سارا نفس عمیقی کشید و در را باز کرد. اما و لیلی با لبخندهای بزرگ پشت در ایستاده بودند.
با هم گفتند: «تولدت مبارک!»
اما سارا را محکم در آغوش گرفت. «خیلی خوشحال به نظر میرسی!»
سارا جواب داد: «هستم. خیلی خوشحالم که اینجایید.»
لیلی یک هدیه کوچک با کاغذ آبی به او داد. «این برای توئه. امیدوارم دوستش داشته باشی.»
سارا با مهربانی لبخند زد. «ممنونم! خیلی لطف کردی.»
کمکم دوستان دیگر هم رسیدند: الکس، نینا و مارک. آپارتمان پر شد از خنده، گفتوگوهای دوستانه و انرژی مثبت. همه در حال صحبت، لبخند زدن و احساس راحتی بودند.
نینا گفت: «اینجا فوقالعاده شده. تزئینات خیلی قشنگه.»
سارا جواب داد: «ممنونم. میخواستم فضا گرم و دوستانه باشه.»
همه دور میز جمع شدند. کاپکیک، بیسکویت، چیپس، میوه تازه و نوشیدنیهای رنگارنگ روی میز بود.
مارک گفت: «کیک خیلی خوشمزه به نظر میاد!»
الکس اضافه کرد: «بوش عالیه.»
سارا با دقت کیک را برید و به همه یک تکه داد. هنگام خوردن، دوستان درباره هفتهشان، خاطرات خندهدار و برنامههای آینده صحبت میکردند.
اما گفت: «من عاشق اینجور مهمونیهام. سادهان، اما پر از شادی.»
لیلی موافقت کرد: «آره، خیلی صمیمی و راحتِ.»
بعد از کیک، اما ناگهان ایستاد. «خب بچهها، یه ایده دارم. هرکدوم یه حس یا خاطره خوب درباره سارا بگیم.»
چشمان سارا گرد شد. با خنده گفت: «اوه نه! الان استرس گرفتم.»
اما لبخند زد. «نگران نباش. این یه لحظه شاده.»
الکس شروع کرد: «سارا، تو یه دوست مهربون و دلسوزی. همیشه گوش میدی و این باعث میشه آدم حس درک شدن داشته باشه.»
بعد نینا گفت: «تو مثبت و حمایتگری. وقتی ناراحتم، حالم رو بهتر میکنی.»
مارک با کمی خجالت لبخند زد. «تو صادق و بامزهای. من همیشه از حرف زدن باهات لذت میبرم.»
لیلی دست سارا را گرفت. «تو باعث میشی آدما احساس خوشآمدگویی کنن. خونهات هم مثل خودت گرمه.»
سارا احساساتی شد. چشمانش پر از اشک شد، اما لبخند میزد.
آهسته گفت: «ممنونم. خیلی قدردانم. امروز واقعاً بهخاطر شما خاصه.»
اتاق برای لحظهای ساکت شد، بعد اما دست زد. «بغل دستهجمعی!»
همه خندیدند و همدیگر را در آغوش گرفتند.
بعدتر بازیهای ساده انجام دادند، عکس گرفتند و به موسیقی گوش دادند. فضا شاد و آرام بود. سارا به اطراف نگاه کرد و احساس غرور و شکرگزاری داشت.
وقتی شب به پایان رسید، دوستان در جمعکردن کمک کردند. دم در، یکییکی سارا را بغل کردند.
اما گفت: «این یه تولد عالی بود.»
سارا جواب داد: «آره. تولدیه که همیشه یادم میمونه.»
در را بست، به آن تکیه داد و لبخند زد. قلبش پر بود. مهمانی بزرگ یا گرانی نبود، اما کامل بود.
چون خوشبختی، به نظرش، یعنی شریک شدن لحظهها با آدمهایی که دوستشان داری.
| بخش آموزشی | مثال از داستان | کاربرد در مکالمه |
|---|---|---|
| معرفی احساسات | happy, excited, grateful | بیان احساسات شخصی |
| صفتهای ساده | cozy, beautiful, delicious | توصیف فضا و خوراکی |
| مکالمه دوستانه | Happy Birthday! | تعامل اجتماعی |
| صحبت درباره غذا | The cake looks delicious | موقعیتهای واقعی |
| قدردانی | Thank you, that’s sweet | ادب در مکالمه |
این داستان نشان میدهد که یادگیری زبان انگلیسی زمانی مؤثر است که در قالب موقعیتهای واقعی و احساسی آموزش داده شود. استفاده از سناریوهای داستانی مثل جشن تولد، به زبانآموز کمک میکند بدون حفظ کردن، وارد فضای مکالمه شود و با اعتمادبهنفس صحبت کند.
داستانی جذاب از یک جشن تولد دوستانه برای تقویت مکالمه انگلیسی، توصیف احساسات و یادگیری عمیق زبان در کلاس خصوصی زبان انگلیسی با سناریوی واقعی
در موسسه زبان انگلیسی نگار، چنین داستانهایی بهصورت هدفمند در کلاس زبان انگلیسی و همچنین در قالب دوره آنلاین زبان انگلیسی طراحی میشوند تا زبانآموز نهتنها زبان یاد بگیرد، بلکه زندگی را به انگلیسی تجربه کند 🌱✨